سفارش تبلیغ
صبا ویژن


هم نفس با من بمان...

**زمین را هیچ جا چون کربلا نیست**

**به غیر از آتش و خون کربلا نیست**

 

محرم وقتی می آیدفریاد(هل من ناصرینصرنی)

پژواک می افکندوبعد جوابهاخاموش

به همان مشک نزدیک میشویم

مشک زمزمه میکند:من خجالت زده طفلان تشنه

قافله مان هستم آیاباز هم

طفلان انتظار آمدنم رامیکشند؟!


نوشته شده در جمعه 88/11/16ساعت 9:31 عصر فریاد غزل مرحم قلب شکسته ام باش ( ) | |

       می آیداز ره مردی سواره                       

                            می آید از ره مردی سواره

       بر مرکب عشق چون ماه پاره                  

                          اوکه یگانه در عالم دهر

      برق نگاهش همچون حسین                  

                         عمامه بر سرهمچون پیمبر

      در بازوانش نیروی حیدر                         

                         می آید از ره بوی گل یاس

      می آید از ره بوی گل یاس                     

                       درچشم و ابرو مانند عباس

       آی مردم عالم                                    

                      می آید از ره بوی گل یاس

      درچشم وابرو مانند عباس                      

                     مهدی می آید هر روز وهرشب

      باگریه گوید سالار زینب                          

                     سالار زینب سالار زینب

 


نوشته شده در چهارشنبه 88/10/9ساعت 7:7 عصر فریاد غزل مرحم قلب شکسته ام باش ( ) | |

**دلت رقیه اندوه است

                   شام تنهایی علی اصغربی تابوکوفه غم هاست

سکوت قهوه ای ذولجناح چشمانت

                   حضور روشن آیینه های تاسوعاست.**

 

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 88/10/5ساعت 5:11 عصر فریاد غزل مرحم قلب شکسته ام باش ( ) | |

 

به نام خدائی که هستی را با مرگ ، دوستی را یک رنگ

زندگی را با رنگ ، عشق را رنگارنگ ، رنگین کمان را هفت رنگ

شاپرک را صد رنگ ، و مرا دلتنگ تو آفرید

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 88/6/7ساعت 6:37 عصر فریاد غزل مرحم قلب شکسته ام باش ( ) | |

دیرگاهیست که تنها شده ام

قصه غربت صحرا شده ام

وسعت درد فقط سهم من است

باز هم قسمت غم ها شده ام

دگر آیینه زمن بی خبر است

که اسیر شب یلدا شده ام

من که بی تاب شقایق بودم

همدم سردی یخ ها شده ام

کاش چشمان مرا خاک کنید

تا نبینم که چه تنها شده ام

ادامه مطلب...

نوشته شده در جمعه 88/5/16ساعت 12:42 عصر فریاد غزل مرحم قلب شکسته ام باش ( ) | |

باز من ماندم و تنهایی و اشکی گرم و یک قلم

..........//////////..........
غم ، همدم دیرین من ، در میان چشمانم حلقه میزند و خطوط پیشانی ام را به یکدیگر نزدیکتر میکند ولی نمیگذارم ورق سفید دفترم را نمناک کند !
آه ، امروز همه چیز برای اشک ریختن برای تو مهیاست
.
دست به قلم که شدم ، شنیدم که میخواند
:
بارون رو قلب شیشه ها ، هی جا میذاره رد پا

مثل تو که تو قلب من ، پا رو گذاشتی بی صدا
هنوز وقتی بارون میآد ، دلم عشق تو رو میخواد
میگم به هر قطره بارون ، بگین به دیدنم بیاد
و بعد ، موسیقی باران عشق بود که مینواخت و این قلب من بود که میسوخت و همه چیز را در ذهنم به یکدیگر میدوخت !
و زنگ ساعتم کار را تمام کرد
!
زنگی که تنظیمش کرده بودم تا یادآورم باشد
.
یادآور آن لحظه های زیبایی که در راه بودند
.
یادآور آن لحظه هایی که ... ، آن لحظه هایی که توصیفی برایشان نتوان کرد
!
و شنیدن صدای دلربای تو چقدر دلکش و زیباست
.
اندیشه تو ، تخیل را در ذهنم به بار مینشاند و من مست میشوم از این رهگذر
!
از این رهگذر که خیال وهم انگیزت را در جان میپرورم
!
ولی به خود می آیم
!
من مانده ام و دفتری خیس و خطوطی در هم که دلنوشته هایی از بغض غم آلودم را بر دوش میکشد
!
آه ، وقتی که برایت اشک ریختم ، چگونه در خود شکستم
.
به ستاره ها خیره شدم و اشک ریختم
.
صدای هق هق گلویم را شنیدم و شنیدم صدای ترک های قلبم را
!
آه ، تو نبودی که ببینی چگونه در جان خود میپیچم و میسوزم و میگریم
!
به نفس نفس های دل عاشقم سوگند ، آنقدر گریسته ام که صورتم دیگر تاب اشکهای گرمم را ندارد
!
باید اشکم را تند پاک کنم تا سوزش صورتم مرا از خیال مه آلودت جدا نکند
!
روزم را با اندوه به پایان میبرم و مینویسم برایت تا یادگاری باشد از لحظه های پر تب و تابم
!
تا یادگاری باشد از درد دستانم که همیشه یادگار بغضی بوده که فرو خورده ام
!
امروز همه را مینگریستم ولی آنچه را که میخواستم ، نمیدیدم
!
چهره معصوم و دلبرانه ات را میان گونه های همه آنانی جستجو کردم که نگاهم میکردند و میگذشتند
!
ولی هیچیک آنی نبودند که آنه من باشند
!
چه بگویم از شبی که در اندوهی بگذرد از فراق
.
و نباشد خیال وصالی تا مرهمی باشد برای سیل سرشکی که درمینوردد همه بنیان وجودم را
!
و چه بگویم از لحظه ای که آخرین شعله های امید قلبم سرد شد و فروخفت
.
و صبرم را دیدم که دستی بر شانه ام کشید و گفت برو ، دیگر نخواهد آمد
!
و دیدم فروریختن تصور قدمهای نازنینت که نزدیک و نردیک تر میشوند تا تو را در آغوش من بیفکنند
!
ولی لرزش زانوانم راست میگفت
!
تصور آمدنت دیگر محال بود و من باید میرفتم
!
ولی چگونه ؟
!
چگونه میشاید از جایی گذشت که تو را میباید دید ؟
!
چگونه شایسته است و بایسته ، گذشتن از آن خیابانی که دیگر یادگار توست ؟
!
و میگذرم
...
ولی گل سرخی را چه کنم که در دستانم میلرزد و شرمنده نگاه خیره ام به انتهای یک کوچه است ؟
!
با او چه کنم ؟
!
به یادت ، در همین جا بیفکنم تا یادگاری باشد از عشق ؟
!
یا با خود همراه کنم و صورتم را بر تیغ هایش بگذارم و خون بگریم ؟
!
تحمل جدایی اش را که ندارم چون یادگاری است از تو
!
پس با خود می آورمش
!
راستی ، میخواهی ببینی اش ؟

میخواهی سرخی اش را به تماشا بنشینی ؟
پس ببین و خوب ببین تا نامم را هم ببینی بر آن برگه های زیرین .
آری ، سرخی اش را ببین تا تو را یادآور سرخی چشمانم باشد و مرا تصور سرخی گونه هایت
!
ولی نه سرخی او ، نه چشمهای من و نه گونه های تو ، مرا به ماندن نمیخوانند
!
و من باید بروم
!
و چه زیباست شرح این لحظه که گفت : میروم و میمیرم و می آسایم ، از عشق
!
و من بی اعتنا به دستان لرزان قلبم که میخواست پاهایم را ببندد تا بمانند ، رفتم
!
هنوز چنگ زدن قلبم را به پنجره ای که از آن دور ردشدم ، احساس میکنم
!
وه ، که تصور آن لحظه هم دیوارهای قلبم را در هم میفشرد و روح ناآرامم را در خود میفشرد
!
میدانی که فرصت چندانی ندارم
!
فرصتی برای درآغوش کشیدن و بوییدن و بوسیدنت
!
فرصتی برای در دست گرفتن دستهای گرم و صمیمانه ات
!
و فرصتی برای زندگی
!
تو باش و بجای من و با خاطرات من زندگی کن
!
به خاطر همه خاطرات زیبایی که در کنار هم بودیم ، زندگی کن
!
به خاطر دلهره اولین بوسه داغ و آرامی که بر گونه های سرخت به یادگار گذاشتم ، زندگی کن
!
تو را حتما به آخرین جشن تولدم دعوت خواهم کرد
!
با خودت برایم دسته گلی بیاور
!
سرخ سرخ
!
سرخ تر از چشمانم ، اگر یافتی


نوشته شده در جمعه 88/5/16ساعت 12:11 عصر فریاد غزل مرحم قلب شکسته ام باش ( ) | |

  تقدیم به کسی که درسته کنارم نیست ولی برای همیشه تو دلم خونه کرده وتا نفس میکشم برام همونه وبیش از هرکس دوستش دارم!!

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 88/4/31ساعت 3:17 عصر فریاد غزل مرحم قلب شکسته ام باش ( ) | |

شاید دیگر مرا نشناسی!شاید مرا به یاد نیاوری ، اما من خوب تو را میشناسم . ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما و همه مان همسایه خدا.
یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم میشدی . و من همه آسمان را دنبالت میگشتم، تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت میکردم.
خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی . توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود ، نور از لای انگشت های نازکت میچکید . راه که میرفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.
یادت می آید؟گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان.تو گل بهشتی به سمتش پرت میکردی و او کفرش در می آمد . اما زورش به ما نمی رسید . فقط میگفت: همین که پایتان به زمین برسد ، میدانم چطور از راه به درتان کنم.
تو شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی . آسمان را روی سرت میگذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی و صبح که میشد در آغوش نور به خواب میرفتی.
اما همیشه خواب زمین را میدیدی . آرزویی، رویاهای تو را قلقلک میداد. دلت میخواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد . من هم همین کار را کردم ، بچه های دیگر هم ، ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد .
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را . ما دیگرنه همسایه هم
ب
ودیم و نه همسایه خدا. ما گم شدیم و خدا را گم کردیم ...........
دوست من ، همبازی بهشتی ام ! نمی دانم چقدر دلم برایت تنگ شده . هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ میزند: از قلب تو تا من یک راه مستقیم است، اگر گم شدی از این راه بیا.
بلند شو ، از دلت شروع کن . شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.

خداکنه هرگزفراموشم نکنی!من که همیشه وهمه جا به یادتم وتنها معشوقه ی این دله خسته تویی...!!


نوشته شده در شنبه 88/3/30ساعت 9:25 عصر فریاد غزل مرحم قلب شکسته ام باش ( ) | |

در ایستگاه قطار ایستاده ام تا قطار خوشبختی عبور کند.سالهاست که چشمانم را به افق دوخته ام تا شاید قطار خوشبختی را ببینم صدایی را می شنوم صدای سوت قطار است.
اما این قطار خوشبختی نیست یک قطاری است سفید سفید سفید قطار زندکیست آغاز زندگی.دوباره در ایستگاه ایستاده و منتظر خوشبختی هستم باز صدای سوت قطار از دورا دور
به گوش می رسد این دفعه قطار خوشبختی است یک قطار هفت رنگ.بالاخره بعد چند سال سوارش شدم.سوار که شدم خوشبختی رادر گوشه گوشه های زندگیم دیدم.جاهایی که
ندیده ازشون گذشته ام.بلافاصله خوشبختی رادر خود یافتم اصلا خوشبختی خودمنم.


نوشته شده در شنبه 88/3/30ساعت 9:8 عصر فریاد غزل مرحم قلب شکسته ام باش ( ) | |

طنز

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 88/2/31ساعت 12:42 صبح فریاد غزل مرحم قلب شکسته ام باش ( ) | |

<   <<   6   7   8   9      >

پیچک دات نت قالب جدید وبلاگ